فکر کرد: خودشه. صداش از راهرو می آید.
باز مثل همیشه گوله های برف چسبیده به چکمه هاش.
"هی مرد گنده با کفش نیای تو. بندازشون تو ایوون"
و آماده شد بگوید: بی زحمت، اون برف ها رو هم از رو کتت بت!
سوپ داغ، لباس خشک، یک ساعت تلویزیون و تعریف ماجرای روزانه
و نشستن در کنارش تا خوابش بگیرد.
اما صدا فقط صدای خش خش برف بود
و انعکاس تلالو خورشید که به اتاقش تابیده بود.
جن اشمیت - ترجمه زهرا طراوتی
کتاب رقص روی سنجاق - نشر نیماژ
درباره این سایت